چاپ داستان های اعضای انجمن داستان سیمرغ در ماهنامه چوک

ساخت وبلاگ

عنوان داستان : رازهای عروسکی

نویسنده : هانیه طاهری/ عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در شماره ی تیر ماه مجله « ادبیات داستانی چوک »

 

شش ماه از آن روز بارانی تلخ و دردناک می گذرد، چشمهایم را بسته ام و سرم را به شیشه اتومبیل چسبانده ام، باران می بارد و من یاد آن صورت نحیف زجر کشیده معصوم و دوست داشتنی می افتم که برای همیشه زیر آن پارچه سفید لعنتی پنهان شد.

صدای ستوان کریمی می پیچد توی گوشم (رسیدیم قربان) و مثل همیشه با شدت ترمز می کند و قبل از اینکه اعتراض کنم، می گوید (ببخشید دیگه تکرار نمی شه) و من با علم به اینکه باز هم فراموش می کند مثل آدم ترمز بگیرد به سربازهای نگون بخت کلانتری چشم می دوزم که گل و شل پاشیده روی لباس و سر و صورتشان را با یک لبخند زورکی ساختگی پاک می کنند...  

به محض ورود نگاه های سنگین اطرافیان آزارم می دهد، نگاههای همراه با ترحم و دلسوزی و تکرار دردناک کلمه (متچکرم) در مقابل جمله های آزار دهنده همراه با احترامی که بوی تسلیت می دهند، بعد از شش ماه دوری این اولین ماموریتم است.

طبق معمول، دکتر صدیق به محض دیدنم از جا بلند می شود و مثل همیشه آن چهره دوست داشتنی با عینک مستطیلی ظریفش که چشم های ریز رنگی مهربانش را احاطه کرده آرامشی عجیب به دلم می اندازد ... پارچه سفید را کنار می زنم، پیرزن نحیف و رنجوری چشم های وحشت زده اش را دوخته است به من، صورتم را برمی گردانم، این روزها چشم های بی فروغ، زیادی آزارم می دهند... بلند می شوم و خانه را برانداز می کنم، یک خانه قدیمی کهنه و فرسوده با اثاثی اندک، اثری از به هم ریختگی در خانه دیده نمی شود و به غیر از یک صندوق کوچک خالی که روی زمین افتاده، چیزی توجهم را جلب نمی کند، از پنجره، حیاط خانه را نگاه می کنم و مامورهای کلانتری را که تلاش می کنند همسایه ها را به بیرون هدایت کنند، هنوز صدای شیون و زاریشان به گوش می رسد، نگاهم می رود سمت دختر بچه ای که گوشه حیاط چمباتمه زده است، یکی از همسایه ها کنارش نشسته و نوازشش می کند، اما دخترک بهت زده و مغموم خیره شده به کف حیاط .‌‌.. باز هم یادش می افتم، وقتی که سر تراشیده اش را توی آینه دید و با بغض خیره شد به موهای سیاه ابریشمیش که کف حمام را پر کرده بود ... دکتر صدیق دستش را روی شانه ام می گذارد، خوب می داند دیگر وقت دلداری دادن نیست، حال و هوایم را عوض می کند و از مقتول می گوید ..‌. (طبق گفته همسایه ها، پیرزنه و نوه ش، تنها توی این خونه زندگی می کردن، به نظر یه درگیری کوچیک بین مقتول و قاتل رخ داده، ظاهرا، قاتل پیرزن و هول داده و سر پیرزنه با لبه تیز طاقچه برخورد کرده ، احتمال می دم قاتل ترسیده و فرار کرده، چون پیرزنه از خونریزی و ترس مرده، نه از ضربه ای که به سرش خورده، یعنی اگه زود به دادش می رسیدن ممکن بود زنده  بمونه، فکر می کنم حول و حوش ساعت هشت تا نه صبح این اتفاق افتاده، اون موقع نوه ش مدرسه بوده و از همسایه هام کسی چیزی ندیده، ولی به نظرم مقتول قاتل رو می شناخته، چون قاتل به راحتی وارد خونه شده، و اینطور که معلومه مقتول خودش در و براش باز کرده .... یک بار دیگر پیرزن و خانه را وارسی می کنم، همسایه ها چیز زیادی از مقتول و خانواده اش نمی دانند. هفت هشت سالی بیشتر نیست به این محل آمده اند و آدم های بی آزار و مهربانی بودند ... می خواهیم خانه را پلمپ کنیم، قرار است دخترک مدتی پیش همسایه ها بماند، حرفی نمی زند اشک هم نمی ریزد، دلم برایش می سوزد و برای تنهایی خودم و آن همه آرزو که بر باد رفت، چشمم به خرس پشمالوی آبی رنگی می افتد که روی گونی نان خشک لم داده و  زل زده است به بقیه ، یاد عروسک های ریز و درشت رنگارنگ زیبایی می افتم که با اشتیاق برای کودکمان می خریدیم، کودکی که نیامده قیدش را زدیم تا ژاله راحت تر شیمی درمانی کند، شاید معجزه ای رخ دهد...

دخترک را می بینم که بلند می شود و روبروی خرس عروسکی می ایستد، طرز نگاهش عجیب است، یک خوشحالی اندک، که به سرعت تبدیل به نفرت می شود. دخترک با یک حرکت سریع عروسک را برمی دارد و به زمین می کوبد و شروع می کند به گریه، به سمتش می روم و در آغوشش می گیرم، تلاش می کنم آرامش کنم، اما او به خرس عروسکی بد و بیراه می گوید و سر انجام با وساطت همان همسایه دلسوز قدری آرام می گیرد.

دخترک با هق هق از خرس عروسکی کنار خیابان می گوید که همیشه در راه مدرسه می دیده، اینکه از مادر بزرگ می خواهد خرس عروسکی را برایش بخرد و حالا که خرس اینجاست ،مادر بزرگ رفته ...

جمشید روبرویم نشسته است لاغر و استخوانی و سبزه، چشم هایش شبیه چشم های ریحانه است، از روز حادثه می گوید .... شب قبلش بهم زنگ زد، هیچ وقت بهم زنگ نمی زد، یک بار من و کنار خیابون دیده بود می دونست عروسک می فروشم خودم شمارم و بزور بهش دادم، گفت یه خرس پشمالوی گنده که دامن چین دار تنشه می خواد، گفت ریحانه عاشق اون عروسکه و فردا روز تولدشه و مثل همیشه تهدیدم کرد که ریحانه نباید بفهمه من باباشم .....

هر روز می دیدمش ، ریحانه رو می گم، با دوستش سوار موتور همسایشون می شدن و می رفتن مدرسه، همیشه هم چشمش دنبال عروسکایی بود که لب جاده چیده بودم. دلم می خواست یکی از اونا رو بهش بدم ولی ننم قد غن کرده بود به ریحانه نزدیک بشم. اون روز بعد از اینکه همسایشون بچه ها رو برد مدرسه، منم خرس و برداشتم رفتم خونه ننه، خیلی دلتنگش شده بودم ولی ننه سرد برخورد کرد باهام، هنوز از دستم دلخور بود ،می دونم بچه خلفی نبودم براش، به بابای خدا بیامرزم رفته بودم خوب، یعنی شر و شور بودم و دردسر ساز، ولی ننه همیشه از سر تقصیراتم می گذشت تا اینکه مهر سمیه افتاد به دلم، بی کس و کار بود به نظر دختر بدی نمی یومد، بدون اجازه ننه عقدش کردم و دستش و گرفتم و آوردمش خونه، ننه حسابی شاکی شد ولی کار از کار گذشته بود، صبوری کرد، ولی سمیه زن ناسازگاری بود با ننه دهن به دهن می شد بعدشم فهمیدم معتاده و دستشم کجه خواستم طلاقش بدم که از شانس بدم سمیه حامله شد، تو همون بیمارستان بچه رو داد به ننه و رفت که رفت، ننه هم من و عاق کرد و ریحانه رو ازم گرفت تا بزرگش کنه و منم افتادم به سرافت زن گرفتن و رفتم سی زندگی خودم، زنم خودش دو تا بچه داشت، ریحانه هم که جاش پیش ننه راحت بود، پس منم به حرف ننه گوش دادم و واسه اینکه تو دردسر نیفتم از زندگیشون رفتم بیرون، ننه هم واسه اینکه مطمئن بشه کاری به کارشون ندارم تهدیدم کرد اگه خودم و نشون ریحانه بدم به زنم می گه قبلا ازدواج کردم و یه دختر دارم . تا اون روز لعنتی، به ننه گفتم عروسک، هدیه از طرف من ، اما قبول نکرد و خواست پول عروسک و بده، نمی دونم چی شد، صندوق پر پول و که دیدم از خود بیخود شدم، بد جور خورده بودم به خنسی صاحب خونه جوابم کرده بود و کلی هم قرض بالا آورده بودم، گفتم یکم بهم قرض بده، سر فرصت پست می دم، قبول نکرد، گفت با خون دل و ذره ذره برای ریحانه جمع کرده، گفتم ریحانه بچست کو تا بزرگ شه، من الان به این پول احتیاج دارم، زیر بار نرفت که نرفت. چسبیده بود به صندوق و ولش نمی کرد، هولش دادم، صندوق و ازش بگیرم که نفهمیدم چی شد، دیدم نقش زمین شده و خون از سرش می ره، ترسیده بودم پا گذاشتم به فرار، نمی خواستم اون طور بشه  ... نمی خواستم ... سرش را لای دستهایش پنهان می کند و اشک می ریزد .....

عروسک های پشمالوی رنگی رنگی را می گذارم داخل کارتن و می گذارمشان کنار در و به ریحانه فکر می کنم و آینده نا معلومش و به هزار و یک بچه خواسته و ناخواسته و پدر و مادری که باید باشند و نیستند ....

 

عنوان داستان : کنار درخت چنار

نویسنده: نازنین علیمردانی/ عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در شماره ی تیر ماه مجله « ادبیات داستانی چوک »

 

چادرش را که روی تودة بالشت ها و پتو ها گذاشته بود، دلش لرزید. توی کوچه بخشی از وجودش را گذاشته بود و حالا نیم دیگرش روی شانه ها سنگینی می کرد. خودش بود. می دانست که او را دیده است. حالا بعد از آن سال های سخت، کنار چناری که قد کشیده بود و هم سن و سال پسر بزرگش بود، ایستاده بود. قدش خمیده بود و لاغرتر از گذشته، عرق چین قهوه ای را توی دستش می فشرد. هیکل استخوانی را به تنة قطور چنار چسبانده بود و زیر لب چیزی می خواند، شاید شعری، ذکری، شاید هم مثل شوهر خدا بیامرزش عقلش زوال یافته بود و با خودش حرف می زد.

نگاهی به خودش انداخت، چاق و بدقواره، زنی که  هفت شکم از مردی که هیچ وقت دوستش نداشته، زاییده است. دست های پینه بسته زبری که آتش تنورها دیده است. و ظرف های آبی که بر کتف هایش فرو رفته است. حرف مادر شوهر بعد از این همه سال توی ذهنش می گشت: « ...بخت سیاهت زندگی پسرمو آتیش زده...» و یاوه های مردم که بعد از رفتن او پشت سرش مانده بود. خودش بود، مرد هفده ساله ای که در هفتاد سالگی کنار چنار بلند میان روستا، دنبال کسی می گشت.

چشم هایش را مالید و به اطراف نگاه کرد، دو لیوان شسته نشدة کنارش، دهن کجی می کردند. هنوز فکر چایی که برای او ریخته و روبرویش نشسته از خاطرش نگذشته بود که صدای نوه های پر شر و شور در حیاط بلند شد و عشق سرخ میان سینه اش، بیرون پرید. جریان زندگی میان بوی کرسی و قرمزی قالی ادامه داشت.

دیگر سیزده ساله نبود. عاشق نبود و برای پرس و جو از دلیل آمدنش، خیلی دیر شده بود. خیال کرد، فکر گناه، عین معصیت است و با دست فکر های درهم سمجش را که در هوا می چرخیدند، کنار زد. از جایش که بر می خواست، نیمی از وجودش اما هنوز در کوچه بود، کنار درخت چنار.

 

عنوان داستان : گره آخر

نویسنده  فاطمه سوقندی / عضو انجمن داستان سیمرغ نیشابور

چاپ شده در شماره ی تیر ماه مجله « ادبیات داستانی چوک »

 

کفشدوزک، از روی دنیای چهارگوش گل سرخ خورشید گذشت، گرمش شده بود کمی روی سیاهی آسمانش مکث کرد. به چه فکر می‌کرد؟ کفشدوزک انگار از کهکشان دیگری آمده باشد پا گذاشت روی خورشید بعدی و در جوی سفیدی که میان دو جوی باریک سیاه اسیر شده بود، خودش را تماشا کرد، دستی به بال‌هایش کشید و رفت دور حوض چهارگوش قرمز چرخی زد و روی خطوط درهم چادر زن نشست. زن، زیر لب آواز مبهمی می‌خواند و دریای نقره‌ی پیش پایش را پر کرده بود از ماهی‌های سوسنی که دور آتشی سرخ می‌رقصیدند. یکی دو بار دستش را روی چادر می‌کشید تا موهای حنایی‌اش را که بوی گردو می‌داد بکشاند زیر چادر، کفشدوزک  سر می‌خورد پایین‌تر و دوباره خودش را می‌کشاند بالا تا به دریای نقره‌اش خیره شود. به چه فکر می‌کرد؟ نکند خیال داشت ماهی-کفشدوزک باشد و بین ماهی سوسنی‌ها چرخی بزند؟ از جایش تکان نمی‌خورد. زن توی نقره‌ای سینی خیره شد. برگ‌های زعفران را کنار زد تا تصویر خودش را واضح‌تر ببیند. زمان روی صورتش چنگ انداخته بود، چروک شده بود. سرمه‌هایش را باد برده بود و حنایی موهایش پر از خط‌های سفید بود. برگ‌های زعفران را با دستش به طرف دیگری کشید. کفشدوزک پریده بود میان ماهی‌های سوسنی. اشکی از دره‌های عمیق صورتش، روی تصویر دخترک چکید. دختر می‌دوید، حاشیه های سرخ دامنش روی گل‌های زرد قاصدک کشیده می‌شد، کفشدوزکی را بیدار ‌کرد و به دنبال خود ‌کشاند. ایستاد. دامنش را پهن کرد روی گل‌ها، نان کلاغی را چید، پوستش را شکافت و توی دهانش گذاشت. دامنش را پر کرد از نان کلاغی‌ها. کفشدوزک از روی ماهی‌های سوسنی سر خورد روی چارقد مشکی دختر. دختر می‌دوید. زن، برگ‌های زعفران را با دست به سمت دیگری کشاند. دخترک نشست روی تخته‌ی زیر دار قالیچه. اناری‌ را می‌کشید زیر تار سفید قالی و زیر لب  بلوچی می‌خواند. مرد جوان اسبش را پشت تارها به ستون بست، روی زنجیره‌های سرخ نشست، توی چشم‌های دختر زل زد، تارش را درآورد و برایش «شور» زد. دختر، اخم کرد، بغضش را فروخورد. مرد مکث کرد. لبخندی زد و تار را به «ماهور» گرم کرد. دختر گرم رؤیایش از ته دل می‌خندید و صدای کل کشیدن دخترها را می‌شنید. سایه‌ی مردی روی در اتاق افتاده بود، مش بابا روی منقل خم شده بود و گاهی با سایه قهقهه می‌زدند. سایه به طرف مش بابا خم شد، چیزی گذاشت توی جیب مش بابا. دستش را گذاشت روی شانه‌ی او. مش بابا سرش را پایین انداخت. دهانش را باز کرد: « مبارک است...» سایه به قهقهه افتاد. سایه از اتاق بیرون آمد. دختر دست از آواز خواندن برداشت. سایه روی تارهای قالی پهن شد. بوی تریاک می‌داد. نان کلاغی‌ها از روی دامن دختر ریخت. کفشدوزک از روی نخ‌های اناری سر خورد روی آخرین گره. رؤیای مرد آوازه‌خوان از روی زنجیره‌ها پریده بود. گم شده بود زیر گره‌ها.

کفشدوزک پر زد روی شانه‌های زن. زیر لب بلوچی می‌خواند، شانه‌هایش می‌لرزید. دستش را روی چادرش کشید تا حنایی موهایش را گم کند زیر روسری. کفشدوزک سر خورد روی قالیچه، از میان گره‌ها صدای آواز مردی می‌آمد. پرید روی قاب عکس روی طاقچه. از روی قاب عکس سر می‌خورد پایین.مرد توی عکس  داشت قهقهه می‌زد از پشت دندان‌های زردش بوی تریاک بیرون می‌زد، شانه‌های دختر زیر تور سفیدش می‌لرزید. کفشدوزک روی دامنش نشست...

نشست ادبی «بررسی رمان دایی جان ناپلئون»...
ما را در سایت نشست ادبی «بررسی رمان دایی جان ناپلئون» دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : simurgh-dastan بازدید : 103 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 13:00